... و باز هم پائیز فصل رویایی من!
انگار هنوز هم دبستان مرا میخواند؛
انگار هنوز هم کوچههای کاهگلی با آن سایههای نو شده، دوباره هوای قدمهای کودکی با کفشهای فقیرانه اما راحت مدرسه را دارند..
انگار هنوز احساس خنکای سایههای پائیزی جنوب در من زنده است و مرا با خود تا نسیم شبانه پائیزی میبرد..
انگار هنوز هم آسمان برای مورچهها میغرد و میبارد!
غرشی که هرباره خواب خرگوشیه مرا هوشیارتر میکرد
انگار سوی سوی پرابهت فانوس سال شصت و نه باز بر من خودنمایی میکند و ترس خط خطیهای مشق شبانهام را دوباره بر وجودم میپاشد..
انگار انعکاس نور شعله لرزان فانوس، در شب بارانی یک بار دیگر از پنجره باز اتاق کاهگلی بر حیات خیس خاکی خانه پدری رنگ پاشیده و دانههای باران را که انگار قصد بند آمدن ندارند، بر روح شلوغ اما کودکانه من نقاشی میکند..
انگار دوباره آغاز باران است؛
صدای ضعیف بم دانههای باران را که تِک تِک تِک.... بر پشت بام کاهگلیامان میخورند این بار صد باره و هزار باره در گوش من زیباترین آهنگ هستی است..
انگار هوا دوباره سرد میشود و مادر در شب نیمه سرد پائیزی در حالی که بر دیوار تکیه و خود را به فانوس نزدیک و نزدیکتر و گاهی دورتر میکند؛ گاهگاهی با سوزن خیاطیاش موهای خود را مرتب و به دنبال درز لباس صبح مدرسه است!
...صدای آهنگ لالاییوارش را که همیشه نجواوار به زحمت به گوش میرسید، انگار اینبار دارم میشنوم!
..مشقها تمامی ندارند مثل نور فانوس کودکی که هر چند گاهی تا سحر برای عبور از حیات بارانی لحظاتی در دست مادر برای وارسی گوسفندان و مرغها در حیات پشتی؛ ستارهای میشود..
و باز هم پائیز است...!
انگار صبح شده؛ باران آرزوی مرا برآورده کرده: چکمههای قرمز رنگم را میخواهم از مادر...
میپوشم و باز هم لاجرم از کنار دیوارهای کاهگلی برای عبور باید قطره قطرههای ناودان که انگار تمامی ندارند را در پشت یقهام میزبان باشم.
صدای مادر را هنوز حس میکنم مانند نگاهش که هر دم در آن ترس لیز خوردن من نقش بسته است...
احساس میکنم چکمههای خشک و تنگم پر از خون شده؛ چند قدم مانده به دبستان لنگ میزنم: آنقدر هم زیبا نبودند، انگار دیگر نباید بپوشم.
به دبستان رسیدم نگاه مادر قطع شد.
انگار مورچهها در این صبح خیس دوباره پر درآورده و همه جا را پر کردهاند...
مادر بزرگ میگفت: ٱنها با بالهایشان پیش خدا میروند و از او گلایه میکنند...!!
انگار دوباره پاییز است...
فصل احساس سایههای جنوبی...
فصل رنگ خوردن کوهها
فصل رویایی من؛ انگار دوباره پاییز است: سایههای کاهگلی مرا میخوانند...
مورچهها از خدا گلایه میکنند...!!!
*امیر توانگر
بندرعباس
بیست روز مانده به آغاز پائیز 89
و مادر در شب نیمه سرد پائیزی در حالی که بر دیوار تکیه و خود را به فانوس نزدیک و نزدیکتر و گاهی دورتر میکند؛ گاهگاهی با سوزن خیاطیاش موهای خود را مرتب و به دنبال درز لباس صبح مدرسه است!
....
دوست و برادر عزیزم قلمت بسیار شیرین و احساست پاک و خالص و ناب است و همین راز ماندگاری است و راز نامیرایی و جاودانگی .
جهان خیلی وقت است که روز به روز از صداقت و خلوص و تهی تر می شود و برای همین است که چونان تویی گوهری است بی اغراق .
چقدر است که هنوز کودکی هایت را به یاد داری و می دانم می دانم که تصویرهایی درخشان نیز از آینده ...
آنها را هم بنویس تا ماهم همراه خیال تو برای فردایمان چیزی داشته باشیم ....
" باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
ویران کرده
لانه ی مورچگان را"
شمس لنگرودی
خوش آمدی...
یادداشتی برای یک مدیر فرهنگی
به زودی در هرمزگانی سلام...
سلام دوست من
از اینکه وبلاگی شده بهت خوش آمد می گم
پایدار باش
لینکت کردم
انگار پاییز است ...
یادش بخیر ... قدمهای کودکی
ساده و صمیمی گفته بودید، به دل نشست...
سبز باشید
سلام دوست و همکار عزیز!
به جمع وبلاگ نویسان خبرنگار خوش آمدید. منتظرتان هستم.
با سلام آقای توانگر آرزوی سلامتی براتون دارم چون بزرگترین وبهترین نعمت وبلاگ خوبی دارین یک سری به فتوبلاگ ما هم بزن عکس سیل
سلام
منم از توانگر گلایه دارم که با این همه توانگری کاری از دستش بر نمیاد.
بروزم