این زمستانهام را بگو...
پاییز دوباره رسید با همه نرمی و جزئیاتش...
زیباترین فصله من...
فصلی سراسر نسیم برای دله پروانهها...
... و انگار هنوز صدای آرام پای تو هر روز بلندتر از قبل به گوش میرسد…
انگار این صدا بلندتر از من است
و من در خلاای بیانتها انگار صدایی میشنوم!
اینقدر دور! که نمیدانم چقدر دور و یا چقدر نزدیک
مثل یک شهاب؛ قلبم سو سو میشود
مثل یک شهاب؛ نمیدانم کجا میروم ولیمی دانم به زمین میرسم
و زمین چقدر آرام بود در آن تاریکی!
انگار
انگار
انگار...
همین دیروز بود! ترنم نگاه چشمان گرم فرشتهای از آسمان
و این است رسم پائیز!
*امیر توانگر مهرماه 90
شب شد و انگار باز تنهایی بر در می کوبد...
گفته بودم می دانم شب می آید ولی نه اینقدر روشن!
کاش روزها هم اینقدر روشن بود...
و به او گفتم باز مرا باز مرا: خواهی خواند ؟
و او گفت: خواهد آمد خواهد آمد!
تنها...
کمی دورتر نه دور
کمی آنسوتر نه بیسو
کمی بیدارتر نه خواب
کمی تشنهتر نه سراب
کمی خشکتر نه پیر
کمی آهستهتر نه پیاده
کمی دوانتر نه دونده
کمی یشمتر نه جنگل
کمی گویاتر نه فریاد
کمی لختتر نه عریان
کمی مدهوشتر نه دیوانه
کمی نزدیکتر نه کویر
کمی انسانتر نه آدم
کمی ...
کمی...
کمی..
کمی.
اسفند ۸۹
بازهم شب شد
ولی من صبح را دوست دارم انگار همین دیروز بود که متولد شدم...
انگار همین امروز است که باید دوباره متولد شوم...
شاید قفسها همه جا هستند...
شاید دیگر عقابها بر سرقله نمینشینند تا دشت را ببینند...
آخر بالی نیست برای بالا...
اسفند ۸۹
وقتی که همه اینروزها تاریکی است
چگونه می توان نوشت از این همه روشنایی
چگونه می توان راه رفت بدون نور...
اسفند ۸۹
... و باز هم پائیز فصل رویایی من!
انگار هنوز هم دبستان مرا میخواند؛
انگار هنوز هم کوچههای کاهگلی با آن سایههای نو شده، دوباره هوای قدمهای کودکی با کفشهای فقیرانه اما راحت مدرسه را دارند..
انگار هنوز احساس خنکای سایههای پائیزی جنوب در من زنده است و مرا با خود تا نسیم شبانه پائیزی میبرد..
انگار هنوز هم آسمان برای مورچهها میغرد و میبارد!
غرشی که هرباره خواب خرگوشیه مرا هوشیارتر میکرد
انگار سوی سوی پرابهت فانوس سال شصت و نه باز بر من خودنمایی میکند و ترس خط خطیهای مشق شبانهام را دوباره بر وجودم میپاشد..
انگار انعکاس نور شعله لرزان فانوس، در شب بارانی یک بار دیگر از پنجره باز اتاق کاهگلی بر حیات خیس خاکی خانه پدری رنگ پاشیده و دانههای باران را که انگار قصد بند آمدن ندارند، بر روح شلوغ اما کودکانه من نقاشی میکند..
انگار دوباره آغاز باران است؛
صدای ضعیف بم دانههای باران را که تِک تِک تِک.... بر پشت بام کاهگلیامان میخورند این بار صد باره و هزار باره در گوش من زیباترین آهنگ هستی است..
انگار هوا دوباره سرد میشود و مادر در شب نیمه سرد پائیزی در حالی که بر دیوار تکیه و خود را به فانوس نزدیک و نزدیکتر و گاهی دورتر میکند؛ گاهگاهی با سوزن خیاطیاش موهای خود را مرتب و به دنبال درز لباس صبح مدرسه است!
...صدای آهنگ لالاییوارش را که همیشه نجواوار به زحمت به گوش میرسید، انگار اینبار دارم میشنوم!
..مشقها تمامی ندارند مثل نور فانوس کودکی که هر چند گاهی تا سحر برای عبور از حیات بارانی لحظاتی در دست مادر برای وارسی گوسفندان و مرغها در حیات پشتی؛ ستارهای میشود..
و باز هم پائیز است...!
انگار صبح شده؛ باران آرزوی مرا برآورده کرده: چکمههای قرمز رنگم را میخواهم از مادر...
میپوشم و باز هم لاجرم از کنار دیوارهای کاهگلی برای عبور باید قطره قطرههای ناودان که انگار تمامی ندارند را در پشت یقهام میزبان باشم.
صدای مادر را هنوز حس میکنم مانند نگاهش که هر دم در آن ترس لیز خوردن من نقش بسته است...
احساس میکنم چکمههای خشک و تنگم پر از خون شده؛ چند قدم مانده به دبستان لنگ میزنم: آنقدر هم زیبا نبودند، انگار دیگر نباید بپوشم.
به دبستان رسیدم نگاه مادر قطع شد.
انگار مورچهها در این صبح خیس دوباره پر درآورده و همه جا را پر کردهاند...
مادر بزرگ میگفت: ٱنها با بالهایشان پیش خدا میروند و از او گلایه میکنند...!!
انگار دوباره پاییز است...
فصل احساس سایههای جنوبی...
فصل رنگ خوردن کوهها
فصل رویایی من؛ انگار دوباره پاییز است: سایههای کاهگلی مرا میخوانند...
مورچهها از خدا گلایه میکنند...!!!
*امیر توانگر
بندرعباس
بیست روز مانده به آغاز پائیز 89
با سلام به همه دوستان و تبریک "روز جهانی وبلاگ نویسی"!! ...
راستشو بخواین من تا حالا چندتایی وبلاگ دیگه هم داشتم ولی متاسفانه به خاطر اینکه نتونستم خوب به روز شون کنم حتی اسم هاشونو بعضا به یاد نمی یارم
خودم خیلی امید دارم توو این دور جدید وبلاگ نویسیم بتونم لااقل گاه گاهی به روز شم
البته با کمک دوستان که همیشه به من لطف دارن!
با تشکر